- دوشنبه ۲۴ ارديبهشت ۰۳
- ۰۲:۰۰
سلام
وقتی صحبت از نوشتن میشه این تداوم نوشتن هست که باعث میشه مدام بیای و بنویسی.... و این منی که ماه هاست اینجا چیزی ننوشتم اینقدر که درگیر بچه داری شدم و تنظیم امور خونه... حتی نوشته هام برای قندک هم اینجوری شدن که اتفاقات روز رو بالای تاریخ اتفاق افتادنش مینویسم و یهو آخر شبایی که میخوابه تند تند توی تقویم براش یادداشت میکنم چند روزش رو...
اما این چند ماه چه بر ما گذشت؟
...............................................................................................
اتفاق که زیاد افتاد این چند ماه...بعد از اون پستم مستر اچ مرخصی اومد و چقدر هم همه چیز سریع گذشت...یعنی اصلا فرصت نشد اقوام رو ببینیم همه چیز قاطی شد... و نهایتا چند روزی رو رفتیم قشم که حسابی برای روحیه ی همگیمون عالی بود...
هوا عالی... و یه عالمه هم خرید دوست داشتنی داشتیم که انجام شد...... پدرشوهرم یه مقدار چشم گیری پول واریز کرد و گفت برای نوه م از طرف من خرید کنین اولین سفرش هست...... و چقدر چسبید این توجه شون... عمرشون دراز باشه.....
گردش ها هم گرچه با حضور قندک کمی پیچیده و سخت بود ولی همون تفاوتش هم خوب بود..... سخت ترین قسمت ماجرا آماده کردن غذا برای قندک بود که برنامه ش قاطی شد......
مامان اون مدتی که خونه شون بودیم خیلی تلاش کرد که قندک روی پاش بایسته... اینقدر که اقوام بهم استرس دادن سه دفعه دکتر بردم قندک رو و همه میگفتن طبیعی هست و تا 7 ماه بعضی از بچه ها پاهاشون رو سفت نمیکنن... ولی بازم همه بهم استرس میدادن...
میدونید یه وقتایی میگم چقدر خوبه راهمون دوره...حداقل برای رشد بچه بقیه بهم استرس نمیدن! خودش یواش یواش روند رشد طبیعیش رو طی میکنه!!!! ولی یه وقتا میگم کاش بچه ها دورش بودن... قندک اینطوری هست که وقتی دورش شلوغه سریع ارتباط میگیره با بچه ها و روند رشدی سریعی رو تجربه میکنه...
خلاصه اینکه اون موقع مامان هر کاری کرد پا نمیگرفت...وقتی روی پا میذاشتیمش یکی از پاهاشو جمع میکرد توی شکمش و حاضر نبود دومی رو هم حتی محکم بذاره... و کلی سوژه خنده مون بود.... روزی که بلیط برگشت داشتیم مامان اینا ما رو رسوندن فرودگاه و بلیطمون حسابی تاخیر خورده بود از عصر به آخر شب تغییر کرده بود......دیگه بهشون گفتیم برن که دیرشون نشه...قرار بود شب برن بندر خونه ی پسرعموم..... خداحافظی کردن و رفتن و پشت سرشون قندک رو روبروم گرفتم که یهو پاهاشو روی بدنم سفت کرد و شروع کرد از شکمم بالا رفتن!!!! یعنی غش کرده بودم از خنده....فقط به مستر اچ گفتم عکس و فیلم بگیر برا مامان بفرست!
...............................................................................................
برگشتمون به خونه حسابی سخت بود...دیروقت رسیدیم و تازه باید ماشین رو برمیداشتیم و میرفتیم به شهر خودمون... هر دو به شدت خسته بودیم و منم سردرد گرفته بودم شدید و یه قرص استامینوفن خوردم و گیج شده بودم حسابی.... شب جهنمی ای بود برا جفتمون... به مستر اچ میگفتم من بیدارم پیشت ولی به ثانیه نکشیده چشمام میرفت و قندک هم روی دستم خواب بود عمیق و هی مدام از خواب میپریدم... خود مستر اچ شدید خسته بود و چند دفعه میون راه واستاد و خوابید... و نهایتا صبح رسیدیم خونه مون و مستر اچ فقط چمدون بزرگتر رو آورد بالا و اومد لباسشو عوض کرد و ربع ساعت بعدش رفت سر کوچه با سرویسش رفت سرکار...
منم قشنگ کنار قندک بیهوش شدم تا ظهر......و بعدتر رفتم بقیه چمدونا و کارتن هایی که با باربری فرستاده بودیم و داییش برامون تحویل گرفته بود رو بالا آوردم و باز کردم......
بعد برگشتمون کلا روال زندگیم دستخوش تغییر شد.... خواب قندک بهم ریخته شد و شبا تا دیروقت بیدار...صبح ها تا ظهر خواب... بیدار میشدم و تا خواب بود مقدمات غذا رو میذاشتم و بعد بیداریش با هم غذا میخوردیم و بازی و وقت گذروندن تا مستر اچ بیاد... قندک رو بهش میسپردم و استراحت یا شام پختن...
این وسط فقط یک دفعه دوست جدیدم رو دیدم..... همکار مستر اچ و خانومش رو تونستیم دعوت کنیم بالاخره...... و با همکار سابقم که منشیم بود چند دفعه ای بیرون رفتیم و برای تولد من و مستر اچ حسابی سوپرایزمون کرد و کیک و هدیه برای جفتمون و برای قندک هم .....
روز پدر هم برای مستر اچ یه کیک خوشمزه گرفتیم و سه تایی جشن گرفتیمش و عکس....
................................................................................................
قندک من با غذاخور شدن روند رشدش صعودی و طبیعی و عالی شد......
اواسط بهمن فقط درگیر سرماخوردگی سختی شد....نگم از روزهای مریضیش... از شروع سرفه هاش که برام مرگ بود...کنارش خودمم درگیر شدم..... از شبایی که کنارش اشک ریختم وقتی اسپری دهانی براش میزدم که بتونه نفس بکشه... و دوا و درمان کردنش و نهایت بعد 2 هفته سخت رو به بهبود رفت..... خیلی تلاش کردم وزن از دست نده ولی اون ماه رشد وزنیش به صد گرم هم نرسید.....
.................................................................................................
امسال تولدم خاطره انگیزترین تولد بود...چون قندک رو در آغوش داشتیم........ و قند این روزامون بود......
واقعا راست میگن که بچه با خودش عشقش هم میاره... تک تک لحظات بودنش و رشدش عشق هست..... باعث لبخندمون و شادیمون میشه.... و نعمتی که سرازیر خونه مون شد....
سختی هاش هست... ولی وقتی لبخند میزنه تمام اون سختی ها فراموش میشن.....
قندک دختر بسیار آروم و خوش خنده ای هست... همیشه با لبخند چشم باز میکنه مگه اینکه مریض احوال باشه و دردی توی بدنش باشه... و واقعا من خوشبختم که همچین دختری نصیبم شده... من هدیه مو از خدا گرفتم...
دایی وسطی میگه اینکه اولین بچه ت دختر باشه خوب نیست! باید پسر باشه که اول بتونی بهش عشق بدی...چون وقتی دختر میاد دوس داری همه دنیا رو فداش کنی... و اگه بچه دومی پسر باشه دیگه نمیتونی اونقد که عاشق دخترتی، عاشقش باشی!
اینروزا همش میگم چقدر خوب شد که دختردار شدم...... اگه قراره تک فرزند باشه چقدر خوشبختم که دختره... چون ازم جدا نمیشه ... پسرا زود مستقل میشن.....
..................................................................................................
عید امسال رو گفتم خونه تکونی نمیکنم... اصلا مگه با وجود قندک میشد خونه تکونی؟!!! تمام مدت توقع داره باهاش بازی کنی و وقت بگذرونی..... شبا هم برای باباش حسابی دلبری میکرد و غش غش خنده ش تنها موسیقی خونه مون بود......
برنامه ی تعطیلات عید؟! سر زدن به خانواده همسر.... و قرار شد که سه روزی هم یه مسافرت شمال بریم با خانواده همسر.....
قبل رفتن قشنگ خودمو تکه تکه کردم و دو روزه و سرعتی دستی به سر و روی خونه کشیدم!!! انگار به دلم نمینشست بدون خونه تکونی، عید از خونه مون بگذره!
یه سفره هم شب آخری انداختم و سه تایی عکس گرفتیم... اولین عید نوروز دخترم بود...... و من تمام خاطرات بچگیم تمام و کمال سر سفره ی هفت سین ثبت شده......... عید بدون سفره هفت سین بهم نمیچسبه!
هفته آخر اسفند رو مستر اچ مرخصی گرفت و رفتیم سمت خانواده همسر.... قبلش مجدد سرما خوردم و چقدر ترسیدم که قندک رو مریض کنم ولی خدا رو شکر نه مستر اچ و نه قندک مریض نشدن... فقط خودم چند روز قبل سفر دکتر رفتم و 3 تا آمپول نوش جان کردم که توی مسافرت مریض احوال نباشم!
خانواده همسر حسابی ذوق اومدن قندک رو داشتن...استقبال گرمی کردن و عموش حتی تا آخر شب مونده بود که قندک رو ببینه.... حالا این وسط قندک غریبی میکرد و گریه! گرچه فرداش با مادرجون و عمه ش حسابی عیاق شد و با بچه ها که دیگه نگم...
بچه ها هم همینطوری دورش میگشتن و قریون صدقه ش میرفتن!
با یه شب تاخیر مراسم چهارشنبه سوری رو توی حیاط خونه پدرشوهر جشن گرفتیم... روشن کردن آتیش و رقص و آهنگ و پریدن از روی آتیش و شیطنت های مستر اچ و خواهر و برادرش و دامادشون و خنده هامون... جاری جان هم سرما خورده بود و نیومد.....
اون شب قندک رو عموش شاباش کرد...... و نگم وقت روشن کردن فشفشه قندک چقدر گریه کرد....از صدای فشفشه ها حسابی میترسید...
.................................................................................................
قبل از عید با سه تا ماشین رفتیم سمت محمودآباد.... برنامه مون تا یکم فروردین بود.... جاری جان همچنان سرماخورده بود و برادرشوهر هم کمی درگیر.... اعتقادی هم به دکتر رفتن نداشتن!!!!
این اولین سفر رسمی با خانواده همسرم بود..... مادر مستر اچ خیلی قشنگ وسایل آماده میکرد...برای هر ماشین جدا فلاسک چای و لیوان و دمنوش و نسکافه و ... و حتی لواشک خونگی برای بین راه..... چقدر کیف کردم از این مدل کارشون... بخاطر قندک هم با ماشین ما اومدن که پیشش باشن.... قندک هم که پیششون نمیرفت بمونه و همش بغل خودمو میخواست....
دومین تجربه سفر طولانی با قندک بود......بزرگتر و آگاه تر شده بود و بعد از یه مدت خسته میشد و اذیتم میکرد.... ولی نمیشد چیزی گفت... خواهرجون یه عالمه همراهیم کرد در طول سفر و تا قندک خودشو کثیف میکرد سریع آب سرد و گرم میکردن و کمک حالم برای تعویض پوشک و لباساش...
محمودآباد اون تاریخ ها سرد و بارونی.... نه درست و حسابی دریا رفتیم نه اینکه زیاد تونستیم گشت و گذار داشته باشیم... خیلی زود فرصتمون سوخت....مخصوصا که خانواده برادرشوهر مریض احوال بودن و کارشون به بیمارستان و سرم کشید آخرش!!!!!!!
قرار بود دو روزی هم بریم سمت رشت که یهو شب آخری کنسل شد چون وضعیت دخترکوچولوی برادرشوهر بد شد و خیلی سریع صبح عید بعد از تحویل سال وسایلا رو توی ماشین چیدیم و برگشتیم.... فقط خستگیش به تن همگیمون موند......
......................................................................................................
عید دیدنی ولی امسال چسبید...اولین عید قندکمون بود و هرجا میرفت یه عیدی تپل بهش دادن....و برای خودش چند میلیونی عیدی جمع کرد...... این رسم و رسومات خانواده همسر برام خیلی جذابه... سمت ما اینجوری نیست.....
......................................................................................................
بعد از تعطیلات عید رو ولی خونه خودمون بودیم...
نگم از ریخت و پاش اتاق خواب خودمون بخاطر بارون های قبل از عید و نشتی آب بارون و کنده کاری هایی که توی خونه اتفاق افتاد و چه ریخت و پاش هایی که انجام نشد! درست تر بخوام بگم حتی هنوزم جمع و جور نشده اوضاع اینقدر که مالکین ساختمونمون تنبلن... این یکی دو ساله واقعا لبریز شدم و فقط دوست دارم از این شهر فرار کنم......
.......................................................................................................
هفته دوم عیدمون البته با استرس فراوانی همراه شد.... برادرشوهر دومی سکته قلبی کرد و بیمارستان بستری شد و اوضاعش شدیدا وخیم شد... و چند روز بعدش با هواپیما رسوندنش مشهد برای عمل قلب باز... به اون روزها نمیخوام فکر کنم.... شبایی که خواب های درهم دیدم و شوکه و نیمه گریه بیدار شدم از خواب..... اشک های مستر اچ..... اشک های مادرشوهرم و صدای گرفته ش... اشک های پدرشوهرم...... و کلا روز و شبایی که با استرس گذشتن... یک هفته آی سی یو بودن و بعد هم یک هفته ده روزی بستری بخش... و کارکرد قلب که به ده درصد رسید و ریه ش آب آورد و ..... چقدر دعا کردیم... چقدر نگرانی از سر گذروندیم و گفتن باید باتری بذاره برا قلبش... تا عاقبت مرخص شدن و کارکرد قلب خدا رو شکر به 25 درصد رسید... البته که هنوز باید یه سری جلسات توانبخشی بره و امیدواریم که کارکرد قلب بالاتر بره که نیازی به باتری برای قلبش نباشه... امیدواریم همگی... مخصوصا که سنی نداره و بچه هاش هم سنی ندارن... خیلی زوده اینجور اتفاقی.......
.......................................................................................................
اوایل اردیبهشت مستر اچ گفت سوپرایزی بریم سر بزنیم به خانواده ت؟!!! گفتم بی خبر؟!!! گفت بی خبر!
و بلیط گرفت و مرخصی دو هفته ای و اومدیم که به اردیبهشت معروف شهرم برسیم...... چون دیر میرسیدیم به مامان گفته بودم یه سری کاغذ دوست جان براتون میاره فقط خارج شهر هست و دیروقت میرسه! باید کاغذها رو برام پست کنین!
اومدیم و زنگ رو زدیم و مامان پشت آیفون تا قندک رو دید جیغ کشید!
اینقدر که دلتنگش بود گفت دیگه داشتم برنامه میریختم بلیط بگیرم بیام.....
یعنی نگم از خنده های مامان و بابا... قندک هم سریع پرید تو بغل مامانم و زود آشنا شد....
شب اول مامان از شدت هیجان تا صبح خوابش نبرده بود!
دو هفته مرخصی مستر اچ خیلی سریع تموم شد.....اصلا نرسیدیم جای زیادی بریم.... خیلی برنامه ها داشتیم ولی وقتی دو روز بعد اومدنمون قندک به سرفه افتاد و مریض احوال شد کل برنامه هامون بهم ریخت...مخصوصا که بعدترش مستر اچ هم مریض شد... و بعدتر من و مامان هم خفیف گرفتیم... دکتر گفت توی هواس....... همه میگیرن......
فقط تونستیم چند تا از جاهای دیدنی رو بریم.....و تخت جمشید و میمند رو که با خاله اینا و خانواده پسرخاله م رفتیم.....
و مستر اچی که جمعه گذشته برگشت خونه و بهم گفت دو سه هفته ی دیگه برای من بلیط برگشت میگیره که مامان اینا حسابی قندک رو ببینن و سیر بشن...
و قندکی که تازه رو به بهبود رفته و توی مریضی 1.5 کیلو وزن کم کرد و برای غذا خوردن بد قلق شده و جز ماست و نون و پنیر دیگه هیچ غذایی رو میل نداره و نمیخوره! تازه شیر رو در طول روز میخوره...در طول مریضی که حتی لب به شیر هم نمیزد و فقط توی خواب شیر میخورد!!!!!! راستی نگفتم که از هفت ماهگی به بعد کلا شیر خشکیش کردم!!!! دیدم به دندونام حسابی آسیب رسیده... و دردهای شکمیم هم خوب نشدن و نیاز به رسیدگی بیشتری به خودم دارم.....این بود که دیگه کلا شیر خشکیش کردم...
........................................................................................................
این سفرمون با سوپرایز دوسی هم همراه بود...... یه کیک خریدیم و بعد از بهبودمون رفتیم دیدنش..... با همسرش هماهنگ کرده بودیم... وقتی قندک رو دید حسابی شوکه و خوشحال شد..... و گفت همین شب قبلش خوابشو دیده.... البته که دو روزی بعد رسیدنمون هم خوابشو دیده بود و به خودم پیام داد و چون قندک مریض بود نگفتم که اومدیم.....فکر نمیکردم دو هفته بهبودیمون طول بکشه و سوپرایزش اینقدر دیر بشه...
.........................................................................................................
قبل اومدنمون یکسال دیگه قرارداد اجاره خونه رو تمدید کردیم..... صاحبخونه که بعد امضای قرارداد رفته بود، بنگاهی به مستر اچ گفته بود خانم صاحبخونه خیلی ازتون راضی هست و به سرتون قسم میخوره...و بهم گفته پارسال الکی اذیتشون کردم چون صاحبخونه قبلی ابه دروغ گفته بود اذیت میکنن.... و چقدر شنیدنش مایه آرامش خاطرمون شد... من مطمئنم صاحبخونه ی اولمون هم یه روزی جواب تمام تهمت هاشو میگیره...روزی که خیلی هم دیر نیست... البته که خودش رسواس میون همسایه هامون و همه ازش به صورت های مختلفی شاکی ان... البته که جفت واحدهاشو فروخت ولی اسمش که میاد هر کسی یه چیزی میگه راجع بهش...
......................................................................................................
از قندک بگم؟!!! چیزی به ده ماهه شدنش نمونده...... شیرین شده و حسابی بلده چطوری دلبری کنه با خنده ها و اداهاش...... اولین کلمه ای که به زبون آورد " ماما" بود! الان کلمات ماما، بابا، دردر، کاکا، مَم مَم رو زیاد میگه.... مخصوصا وقتی غذا میخواد و امان نمیده لقمه بعدی رو بهش بدم.... چیزی رو بخواد اشاره میکنه... ناراحت بشه غر میزنه و گَ گَ گَ گَ رو تند تند تکرار میکنه و به نظر خودش حرف میزنه و ناراحتیش رو بیان میکنه...کتابایی که براش میخوندم رو ورق میزنه و به زبون خودش توضیح میده گاگاگاگا! خیلی زود دست زدن رو یاد گرفت و بای بای کردن رو بلده..... صورتم رو گهگاه میبوسه به اینصورت که دهنش رو باز میکنه و روی صورتم میذاره.... متوجه هم هست که کارش به معنای بوسیدن هست...چون وقتی میگم مامان رو ببوس اینکارو میکنه و غیر از من کسی رو نمیبوسه...فقط یکی دو دفعه مامانم رو بوسیده و یکی دو دفعه باباش....
عید که از سفر برگشتیم رقصیدن رو از پسرعمه ش یاد گرفته بود!!!! با آهنگ شکمش رو تکون تکون میده و دستاشو میچرخونه و دل ما رو ذوب میکنه!
وقت دیدن لباس جدید ذوق میکنه و شادیشو نشون میده... صبح ها شست پاشو میخوره و صبحشو به همین شیرینی شروع میکنه!
هنوز همچنان بی دندون هست ولی زیر لثه ش سفیدی میبینم و نمیدونم چند وقته دیگه رخ نشون بده!
چهار دست و پا نمیره و برای رسیدن به وسیله ای که دوست داره سعی میکنه هر چیزی دور و برش هست رو بکشه که اون وسیله نزدیکش بشه و بتونه با قد کشی بهش برسه!!!!!!! نهایت به پهلو بشه و این پهلو اون پهلو تغییر زاویه بده تا بهش برسه!
علاقه ی زیادی به نشستن داشت و اواخر بهمن ماه بدون کمک و تکیه زدن خودش مینشست...اگه حالت نیمه نشسته باشه خودشو بالا میکشه و مینشینه...و روی پام که نشسته باشه دستشو به واکرش میگیره و بلند میشه...
چند روزی هم هست وقتی تاتی تاتی راه میبریمش خودش پاهاشو از روی زمین بلند میکنه و جلو میگذاره.....و فکر میکنم مستقیم به جای چهار دست و پا رفتن راه بره......
فعلا دارم بهش یاد میدم وقتی کنار مبل واستاده به سمت اشیایی که دوست داره قدم برداره.....
قبل اومدنمون عادتش دادیم که توی تخت خودش و توی اتاق خودش بخوابه... خودمون پایین تختش رختخواب انداختیم و میخوابیدیم و کم کم برنامه داشتم که شب توی اتاقش تنهاش بذاریم چون خدا رو شکر کل شب رو میخوابه تا صبح که برای شیر بیدار میشه.....
و امروز دارم با چالش ترک پستانک دست و پنجه نرم میکنم ببینم موفق میشم یا نه... و خیلی مراحل رشدی دیگه که حضور ذهن ندارم برای نوشتنشون...
من اینروزا کنار قندک دارم نفس میکشم تک تک لحظاتش رو... اینقدر که شیرین هست لحظه لحظه های حضورش...... اینقدر که زود میگذره و حس میکنم که از دست میدم کودکی هاش رو.....
و خدا رو شاکرم که دخترم روند رشد طبیعی رو داره میگذرونه و یواش یواش مستقل میشه... مثل همین شبای اخیر که ترجیحش اینه برای خواب از بغلم پایین بذارمش و روی رختخوابش به پهلو دراز بکشه و خودش بخوابه.....من برای تک تک این لحظاتش بمیرم حقه...
امیدوارم خدا دامن تک تک آرزومندا رو سبز کنه......
................................................................................................................
یه پیشنهاد کاری دارم.... راستش بخاطر حضور قندک خیلی دو دل هستم...... اینکه کجا بذارمش ساعت کاری؟! اینجور وقتاس که میگم کاش خانواده م نزدیکم بودن.....
امیدوارم تصمیمی که میگیرم سراسر خیر باشه....
_ مه سو _
- ۱۸۶