واژه واژه سطر سطر زندگی

عاشق اسمم می شوم، وقتی... تو صدایم می کنی

مامان تنبل!

  • ۱۳:۰۷

اینقدر اومدم بنویسم و ننوشتم که رشته ی کلامم پاره شد....

حتی توی دفتر قندک هم دیگه نتونستم براش چیزی بنویسم....

مامان تنبلی بودم؟!!!! نه! مامان تنبلی شدم؟!!! برای نوشتن بله!

راستش اصلا فکرشم نمیکردم یه دختر 17 ماهه اینقدر وقتمو بگیره... ولی در واقعیت تمام وقت منو طلب میکنه...روزها نهایت یک و نیم الی دو ساعت بخوابه و تا بیام و تکونی به خودم بدم ساعت گذشته و بیدار شده! تازه در صورتی که همسایه صدا نده و بیدارش نکنه زودتر!

اینروزا که حتی نیم ساعت هم خواب نداره.... و دیشب نمیدونم از فرط خستگی بود یا سرماخوردگی اخیر یا هرچی، داشتم فیلم میدیدم و مستر اچ رفته بود دانشگاه که یهو سردرد عجیبی پشت چشمام انداخت.... اینقدر همه چیز یهویی شد نفهمیدم چی بهم گذشت... باید پوشک قندک رو عوض میکردم یهو پس نزنه... خودمو کشون کشون تا میز و جعبه داروها کشیدم و یه مسکن خوردم و به قندک هم با التماس گفتم بیا در دستشویی که بشورمت...فقط یادمه به هزار بدبختی قندک رو شستم و به هزار سلام و صلوات پوشک رو پوشوندمش حتی نتونستم دکمه های پیرهنش رو ببندم یا شلوار پاش کنم....همونجا افتادم کف اتاق و به مستر اچ پیام دادم که زودتر کلاسشو تموم کنه و خودشو برسونه خونه حالم بده... و نازدانه ام که اومده بود تند تند بوسم میکرد که حالم خوب بشه و سرشو روی سرم میگذاشت....

نه میتونستم لباس بپوشم که ببرتم دکتر نه تکون بخورم...با هر تکون حس میکردم مغزم میاد توی دهنم... از شدت درد پشت چشمام اشک میریختم... و چه شبی گذشت.... تا کمی حالم بهتر شد و مستر اچ بردم بیمارستان و 5 تا آمپول و سرم تا کمی بهتر شدم و برگشتیم.... و دخترکم که اونجا بی صدا بغل یه خانم مهربون رفت و هیچی نگفت... و دستاش که بعدتر سمتم دراز شده بود که بیاد بغلم...

واقعا نمیدونم قبل از حضورش چطور زندگی میکردیم؟! اینهمه عشقی که با خودش و خنده هاش به خونه مون آورده قلبمون رو لبریز کرده....

....................................................................................................

این مدت خیلی اتفاق ها افتاد.... قندکم بزرگ شد.... یکساله شد تابستان امسال...

میخواستیم براش یه تولد کوچیک بگیریم خونه ی مادربزرگ پدریش ولی خب چند روز قبلش مادربزرگ مستر اچ رو از دست دادیم و نمیشد....

فقط شب تولدش بعد از سالها همه ی برادرها و خواهر مستر اچ جمع بودیم خونه ی پدریش....و هماهنگ کردیم و برای عکاسی رفتیم آتلیه...یه عکس دسته جمعی گرفتیم و بعدتر هر خانواده یه عکس تکی.... همه برا خونه ی پدری مستر اچ....

شبش هم با مستر اچ رفتیم یه کیک کوچیک برا تولد یکسالگی قندک گرفتیم و اومدیم خونه ی پدریش..بچه ها با هم عکس گرفتن و بعدتر داداش و خواهر مستر اچ رقص چاقو رفتن و یه مقدار خندیدیم و کیک رو بریدیم و دور هم خوردیم....

چند روز بعدترش هم برای قندکم توی خونه مون یه کیک برهنه سفارش دادم که اصلا شبیه سفارشم در نیاورد کیک رو قنادی!!!! ولی خب آوردم و جلوی دخترکم گذاشتم و با کیکش بازی کرد و خرابکاری کرد و ازش عکس گرفتم....

عکس های یکسالگیش هم بردمش آتلیه که خب یه سری رفتیم و تا تونست گریه کرد و نشد هیچ عکسی بگیریم... اجبارا هفته ی بعدش هم مجدد برای عکاسی رفتیم که همه عکس هاش عنق هست و به قول عکاسش باد داره!

بعد از اونم دیگه برای عکاسی نبردمش وقتی قراره اینقدر اذیت بشه چه فایده؟! بزرگتر و فهمیده تر بشه بعد ان شاالله...

........................................................................................................

نمیدونم همه ی دختر بچه ها اینقدر قرتی هستن یا فقط قندک؟!!! از صبح که پا میشه درخواست آهنگ بندری میده! دستاشو میلرزونه...شونه میلرزونه با آهنگ و کلا قر توی کمرش فراوونه...

وقت صحبت با مامانم گوشی رو در اختیار میگیره و نمیذاره هیچ جوره با من حرف بزنن... مرتب بوس براشون میفرسته و گوشی رو میزنه زیر بغلش که یعنی بغلشون کرده باشه.... وقتی هم میپرسی چندتا دوسم داری؟ میگه دو تا! از همه ی شماره ها فقط دو تا رو بلده دخترم! به همین دلیل اسم عروسک محبوبش که لباس قاجاری هم تنش هست رو " دو تا " گذاشتم!

وقت نماز خوندنم روسری سر میکنه و میاد کنارم و بین سجده هام حتما باید سجده بره و بعد هم کله ی منو ببوسه... قلبم رو ذوب میکنه با کارها و مهربونی هاش...

6 تا دندون داره و منتظر دندون هفتمش هستیم که دیگه نزدیک بیرون اومدن از لثه ش هست... خیلی دندوناش سخت جوونه زدن و یازده ماهگی تازه اولین دندونش رخ نشون داد بهمون....و به فاصله دو سه روز دومی رخ نشون داد.....

و زندگی ما تمام ساعاتش به حضورش گره خورده....

قبل از یکسالگی همیشه به جای بابا هم میگفت ماما، مامان.... اما بعد از یکسالگیش هر موقع میگم بگو مامان میگه بابا!!! کلا دیگه مامان رو صدا نمیزنه مگه اینکه خیلی کارش گیر من باشه توجهی نبینه یهو مثلا بگه: مامان مَم مَم! همه خوراکی های جهان از شیر بگیر تا نون و برنج و گوشت و میوه براش مم مم هستن! و هیچ اسم دیگه ای ندارن!

دقیقا درست فهمیدین! مقاومت عجیبی برای حرف زدن داره! اینکه چی میشه یهو کلمه ای به زبان میاره هم از عجایب خلفته!

و خلاصتا که تمام زندگی ما گره خورده به بزرگ شدن و فعالیت های این موجود فسقلی خوشمزه....

.......................................................................................................

اواسط تابستون در یک تصمیم انتحاری یه پولی به حساب مستر اچ اومد و گفت بیا بریم چشماتو لیزیک کنیم...یه نوبت گرفتیم و همه چیز اینقدر یهویی پیش رفت مثلا دکتری که باید یک ماه توی نوبت میبودیم زنگ زدیم و گفت پس فردا بیا... گفتم بریم مشورت کنیم ببینیم قابل انجام هست نیست چطوره که مثلا ماه آینده عمل کنیم؟!!! رفتیم و گفت فردا صبح بیا برا عمل!!! یعنی اینقدر شوکه شده بودم و ترسیده بودم بیا و ببین! در این حد کارش بیست بود که مثلا یه خانم از سوئیس اومده بود تهران برای عملش و فرستاده بودنش اینجا....و خب تلفنی با مامانم اینا یه مشورت کردم و با ترس و لرز برای عمل رفتم....و شانس آوردم که آخر هفته بود و مستر اچ خونه بود....بعد عمل اینقدر به نور حساس شده بودم تا چند روز خفاش شب بودم تا میتونستم خونه رو تاریک نگه میداشتم....و هنوزم بعد از گذشت 4 ماه گاهی دنبال عینکم میگردم!

اواخر تابستون امسال با مامانم اینا تصمیم به مسافرت گرفتیم.... مستر اچ مرخصی گرفت و برنامه ها رو چیدیم که بریم سمت بندر انزلی....اینقدر برای رزرو هتل قاطی شد که بیشتر مسافرتمون توی راه بودیم!!! قشنگ پیر شدیم با این سفر جاده ای!!!! سرعت توی جاده های شمال قفله!

یکی دو روز اول رو که رفتیم سمت خانواده ی همسرم...بعدتر یک شب رو ساری بودیم چون با حضور قندک سفر جاده ای خیلی طولانی نمیشد داشته باشیم...مخصوصا که خانم خانما یاد گرفته توی صندلیش می ایسته!!!! و گاهی بهونه میگیره که بغلش کنیم بی قرار میشه....و بین راه باید می ایستادیم تا مجابش کنیم که بنشینه... گفتن شمال خیلی سرده....از ترس اینکه قندک لباس زمستونه نداشت هم شهر مستر اچ اینا یه سر خرید رفتیم و براش کاپشن و جوراب شلواری تو کرکی خریدم، هم بین راه برای خرید یه سر گنبدکاووس رفتیم و یه سر گرگان و براش چند دست لباس و سویی شرت و اینا گرفتم که هیچکدوم هم توی سفر استفاده نشدن.... همون تاریخ همسایه مون هم شمال بودن و عکس بچه ش رو با لباس گرم منتشر میکرد.... بعد دخترک من اگه آستین کوتاهش بلند میشد عرق ریز میشد!!!!!خنده

همین زمستونی هم اوضاعش همینه! شبا توی خونه من زیر لحاف میخوابم! مستر اچ پتو میندازه! خانم خانما اگه روش یه دونه ملحفه هم بندازیم صبح باید خیس عرق خودش و ملحفه های زیرش رو جمع کنیم!

خلاصه که بندر انزلی زیبا رو هم قسمت شد و دیدیم....ولی ای کاش که مدت زمان موندنمون بیشتر میبود.... یکی از زیباترین آکواریوم هایی که دیده بودم همینجا بود....و مرداب انزلی زیبا....

یک شب رو تنکابن بودیم و دو شب رو محمود آباد....و ختم کلام مسافرتمون خونه ی مادرشوهرم بود که ماشین ما یه مقدار خراب شده بود و گذاشتیم تعمیرگاه و یه هزینه گنده روی دستمون افتاد چون یه مدت بود یه صدایی داشت ماشین و نتونسته بودن تشخیص بدن مشکل از کجاست!

مامان اینام نهایت اومدن و سه هفته ای مهمونمون بودن و خیلی کنارشون خوش گذشت.... مخصوصا به قندک که چشم باز میکرد میپرید تو بغل مامانم و شب میون اتاق ما و اتاق خودش سرگردون بود تا خوابش ببره....

اصلا توی مسافرت هم ما رو تحویل نگرفت...از بندرانزلی که مامانم اینا رو دید تمام مدت میرفت توی ماشین مامانم اینا و دیگه ما رو تحویل هم نمیگرفت! و بعد رفتن مامانم اینا چه چالش هایی داشتیم با این فسقل خانم که مثلا بدونه روی میز ناهارخوری نباید بیاد بشینه و این مدت بخاطر مامان اینا رعایت کرده بودیم و چیزی نگفته بودیم...

یه گوزن بادی هم مامانم اینا براش آوردن که شده یار و غمخوارش...همچین روش میشینه و شاخش رو توی دستش میگیره و برا خودش سواری میکنه که انگار واقعا روی یه اسب تیزپا نشسته و توی دشت میتازونه!

.............................................................................................

تا مامانم اینا بودن یه آخر هفته رو با درد دندون از خواب بیدار شدم و اون درد شد اولین دندون دردی که به عمرم کشیدم! و تبدیل شد به عصب کشی و روکش و این قضایا....و بعد رفتن مامان اینام تا کارهای اون دندون تموم شد و خواستم نفسی تازه کنم که یه دندون قدیمی تر که قبل دکتر برام ترمیم گذاشته بود اونم توی لوپ درد افتاد! با یه قطره آبغوره سالادم که معلوم نشد چطور بهش رسید!!! و فعلا در پروسه جراحی لثه به سر میبرم و آخر هفته برای روکشش باید برم!!!! کی میشه خرج دوا دکتر تموم بشه؟!!!!! خدا رو شکر بیمه داریم فقط....

...............................................................................................

تابستان امسال یه مهمون ویژه هم داشتیم.... کی؟!!! بی بی جان و دایی اولی بهمون سر زدن... اولین مهمان هایی بودن که خب قندک هم حضورشون رو متوجه بود و اینقدر خوشحال بود که نمیدونست چطور خوشحالیش رو ابراز کنه... تمام مدت میرفت پای بی بی رو میگرفت و می ایستاد و باهاش بازی میکرد.... اسباب بازی هاش رو براش میبرد و دلبری میکرد.... و چقدر بهم این دیدار چسبید...

واقعا حضور بزرگترا نور هست... حضورشون عشق میده....و خونه مون پر از نور و عشق شد... و چقدر خوشحال شدم که بی بی با قصد دیدارمون اومد سمت مشهد....

جدای از تلاشی که دایی اولی داشت تا ما رو با دخترخاله اینا آشتی بده که روشش مناسب نبود و کلا از دل برود هر آنکه از دیده برفت... اشتیاقی به آشتی باهاشون نداشتیم....و نپذیرفتیم...

...............................................................................................

اتفاقات دیگه؟!!! معلومه که افتاد... مثلا سر زدن مادر و پدر مستر اچ بهمون ماه گذشته... و قول برای دیدار مجدد به همین زودی... پدر مستر اچ بالاخره توی خونه نشسته و دیگه قبول کرده سر کار نره.....و قراره بیشتر به بچه هاش سر بزنه....

دو دفعه ماشین برادرشوهر بزرگ رو دزدیدن که هر دو دفعه هم فرداش ماشین پیدا شد!!! اونم خیلی شانسی!!!! دفعه دوم برای دزدی از طلافروشی ماشینش رو بردن که خب کلی خسارت دید و گفت میخوام بفروشمش دیگه این ماشین به دلم نیست.... مادرشوهر خیلی پریشون بود برای دزدی ماشین که گفتم: مال حلال برمیگرده...و وقتی عصرش زنگ زدن که پیدا شده مادرشوهرم با شادی میگفت مه سو گفت پیدا میشه...

یکماه پیش خودم رو به چالش کشیدم....و برای حال بهترم فعالیتی رو شروع کردم....البته که این فعالیت بخاطر آنفولانزایی که دچارش شدیم و آخر نفهمیدیم آنفولانزا بود یا کرونا یا هرچی توی دست انداز افتاد و کمی از حرکت افتاد ولی... قراره تا عید منِ بهتری باشم! ورژن دوست داشتنی تری برای خودم....

دیگه نگم از روزهای دیگه مون.... از اتفاقات دیگه....شما فقط قبول کنین که این زندگی پر از چالش و بالا و پایین ادامه داشته و داره.... که این چالش ها قسمتی از زندگی روزمره همه مون هستن.......

ما خوبیم و چون زندگی میگذره غمی نیست.... و هنوز هم میگم: یه روز خوب می آد... باور کن!

_ مه سو _

  • ۵۴
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
قلب تو کبوتر است ؛ بالهایت از نسیم ؛ قلب من سیاه و سخت ؛ قلب من شبیهِ ... بگذریم /// دور قلب من کشیده اند یک ردیف سیمِ خاردار ؛ پس تو احتیاط کن جلو نیا برو کنار /// توی این جهان گنده ، هیچ کس با دلم رفیق نیست ؛ فکر می کنی چاره دلی که جوجه تیغی است ... چیست؟! /// مثل یک گلوله جمع می شود جوجه تیغی دلم ؛ نیش می زند به روح نازکم ، تیغ های تیز مشکلم /// راستی تو جوجه تیغی دل مرا ، توی قلبت راه می دهی؟ او گرسنه است و گمشده ، تو به او پناه ... می دهی؟ /// باورت نمی شود ولی ... جوجه تیغی دلم ، زود رام می شود ... تو فقط سلام کن ، تیغ ها ی تند و تیز او ... با سلام تو ، تمام می شود ......................................... یادداشت های بلندم از روزمرگی ها و خاطراتم با مستر اچ...
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan